امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

حرف هایی هست که باید زده بشه حرف هایی هم هست که باید شنیده بشه اما ... آرام ،‌همچون نجوا...

و اما اولین و مهمترین نجوا : هرگونه کپی برداری از مطالب "‌ نجوای ماه " بدون ذکر منبع و نویسنده هم ناراحتی و پیگیرد قانونی در این عالم را در پی دارد و هم در سرای باقی ...

سلام .

اینم از ماهه مهر ، ماهه مهری که می گفتی .

می گفتی اومده که مهربونی کنه . 

اومده که همراهیت کنه

اصلا اومده که هم دلت باشه 

می گفتی هر چیزی رو می تونی ازش توقع داشته باشی الا یه چیز : اینکه بی مهری کنه . مهرشو به دلت نندازه . اصلا راه دلبریش همینه که مهربونی کنه. 

ولی چی شد ... نه تنها مهربونی نکرد ؛ بلکه یه مُهر بزرگ بی تفاوتی زد پایین برگه اش و رفت 

خیلی آروم تر از اونی که فکرشو می کردی رفت ...تو تاریکی شبای بلند پاییزی ، دستکشاشو دستش کرد و رفت کنار خیابون یه طرفه تقویم ایستاد . 

خودش زودتر از من و تو فهمیده بود که مرد میدون مبارزه با پاییز نیست ...

مطمئن باش آبان هم دست کمی از مهر نداره ....

خدا به دل آذر رحم کنه ... یکه و تنها میاد وسط این همه سردی و زردی ، شمع دلشو روشن نگه می داره و اونو می ده به تولد آفتاب ...

اینطور عاشقی کردن آذر ، کار هر کسی نیست ....

دلت عاشق ؛ مثل آذر 



امضا : بانو 



بانوی ماه
۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .

فارغ از بحث دینی و عرفانی که پختن غذای نذری داره ،

جدا از حس خوبی که بهت منتقل می کنه ،

لذت تزیین غذای نذری ،

دادن یه ظرف غذای نذری به رهگذر غریبه توی کوچه ....

همه و همه شیرین و لذت بخشه . 

همه ماها لابه لای خاطرات بچگی هامون ، حتما حتما یکی دوتا خاطره از مراسم های نذری پزون ؛ چه اون موقع که به هوای پختن غذای نذری تو حیاط بالا و پایین می پریدیم ، چه وقت هایی که بزرگ تر شدیم و سنگینی دل رو با هم زدن ، سبک می کردیم؛ داریم ... روزایی که وقتی  یادشون می کنیم ، اگه چشمامونو نبندیم حتما یه قطره شبنم دل مهمون گوشه چشممون می شه 

جدا از همه این حس و حال های خوب ، دوست داشتم نذرهایی که می کنم هم به زمان و عصر خودم باشه . نمی گم خورشت قیمه و آش رشته نپزیم . ولی در کنارش نذرهای فکری هم خیلی خوبه .... دوست داشتم نذر کتاب کنم . مثلا یه تعدادی از یه کتاب خوب رو بخرم و هدیه بدم به دیگران . اگه اون ها هم خوششون اومد در قبالش چند جلد کتاب بخرن و هدیه کنن. 

یکی از نذرهایی که حتم دارم  یه روز انجامش می دم ؛ دادن وعده سحری به پاکبانان محترم شهرداریه . کسانی که اگه شب تا سحر ماه رمضون بیدار باشی و تو خلوت خودت غرق نشده باشی ، حتما حتما صدای جاروی چوبی شونو می شنوی که دارن گرد و غبار آدما رو از رو زمین جارو می کنن ...

آدمایی که غذای نذری رو نمی خورن تا از برکتش سلامت باشن ، غذای نذری می خورن تا سیر بشن .... 



امضا : بانو



بانوی ماه
۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .

سال سوم راهنمایی . من ردیف دوم کنار دیوار . سر میز .

فاطمه ردیف سوم . کنار دیوار . سر میز .


اولین و آخرین سالی بود که باهم همکلاس بودیم .

دختر ساکت و آروم و مهربون و خنده رویی که خنده روی لباش از صداقت قلب پاک و دل بی ریاش حکایت می کرد .اگه بگم مثل آب زلال بود بیراهه نگفتم .

اولاش زیاد باهم دوست نبودیم . فقط در حد یه همکلاسی . 

+سلام

- سلام 

به همراه کمی احوالپرسی و سوال کردن درباره درسا .

کمی از سال تحصیلی که گذشت فهمیدم فاطمه کلاس زبان می ره و تقریبا داره تافل می گیره . چیزی که اون موقع خیلی بزرگ بود .

کم کم سوالای من درباره درس زبان از فاطمه شروع شد و اون هم با همون خنده همیشگی اش جوابای منو می داد .

کمی که گذشت باهم حرف می زدیم و از  علاقه های همدیگه می پرسیدیم . سوالای دوره نوجونی . سوالایی که الآن برامون فقط خنده از ته دل رو به یادگار گذاشته . 

دیگه تقریبا فقط همکلاسی نبودیم . 

ولی دیگه سال تحصیلی تموم شده بود و امتحانای خرداد رو هم دادیم که فاطمه بهم گفت که دبیرستان جای دیگه ای اسم نوشته و نمی تونیم پیش هم باشیم . اولش کمی ناراحت شدم . نمی دونم .اصلا شاید هیچ حسی نداشتم . ولی امتحانای سال اول دبیرستان بود که دیدم فاطمه تو حیاط مدرسه نشسته و اومده بود تا منو و با چندتا از بچه های دیگه رو ببینه . اولش اصلا باورم نشد که خودشه . اول صبح . استرس امتحان ... بعد یهو چهره آروم و خنده فاطمه جلوی چشات ظاهر بشه . کمی حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم . ولی دوباره فاطمه رفت . رفت و رفت و رفت ... دیپلم گرفتیم همدیگه رو دیگه ندیدیم .

دانشگاه قبول شدیم همدیگه رو دیگه ندیدیم .

تا اینکه یکی از روزای خوب زمستونی خدا ، از خطی ناشناس برام پیام اومد . فاطمه بود . با یه دنیا ذوق و شوق که دوباره هست . شاید قد روزای مدرسه ذوق دیدنشو داشتم . از لابه لای پیاماش چهره مهربونشو می دیدم . از اون موقع که بهم پیام داد تا به امروز شاید نزدیک هفت سال می گذره ولی هنوز نشده که این ندیدن های نزدیک به ده ساله رو تموم کنیم و دستای همدیگه رو محکم بگیریم و فقط همدیگه رو نگاه کنیم .حتم دارم حتی پلک هم نمی زنیم . 

چند بار قرار شد قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم ولی هربار اتفاقی ، برنامه ای  پیش اومد و نشد ... تا اینکه چند روز پیش خبر دار شدم که برای همیشه رفتن یزد ... دلم کاسه آب یخی شد که ریخت ....


دوستی من و فاطمه فقط از نظر شمارش روزهای تقویمی یه نُه ماه سال تحصیلی بود ولی از نظر شمارش روزهای دلتنگی شاید برگرده به قدم زدن های پاییزی رو برگ های درخت چنار کنار خیابون تنهایی . علاقه و دوستی من و فاطمه هم زمان نداره .


فاطمه ! دوست عزیزم ... 

یار شفیق و رفیقم ...

همراه روزای دلتنگی ...

همراز رازهای سر به مهر 

هر جا هستی 

بدون که دلم 

دلتنگ چشمای مهربون و لبخند آرومت هست ...

نجوای بیستم تقدیم به کسی که تو رفاقت نمره بیست رو گرفته ....



امضا : بانو 

بانوی ماه
۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .

اون روزا یادم می یاد . روزایی که با سر و صدای مردای هیئت از اتاق عقبی  از خواب یبدار می شدم و می دیدم که در خونه بازه و مردا یکی یکی میان تو و می رن بیرون . می دیدم یه سفره بزرگی گوشه اتاق بزرگه پهنه و یه تخته گوشت چوبی بزرگ هم روش و دور سفره هم یکی دوتا از مردا نشستن و دارن گوشتا رو تیکه تیکه خورد می کنن . گوشه دیگه اتاق یکی داره بلندگو رو تنظیم میکنه و با آمپرفای سرگرمه و هی تو میکروفون فوت می کنه و میگه :‌یک دو سه امتحان می کنیم_ یک دو سه امتحان می کنیم  . بعدش هی تکرار بود که از بلندگوهای جلوی خونه صداش می یومد . گوشه دیگه اتاق بزرگه مداح هیئت داشت برگه هایی که از روش نوحه می خونه نگاه می کرد و دنبال شعراش می گشت . یه استکان آب جوش هم جلوش بود . گاهی هم چندتا از پسرای جوون هم جلوش نشسته بودن تا ازش مداحی یاد بگیرن . مداح هم می گفت : این سه ضربه و .... ولی گوشه دیگه اتاق بزرگه آسمون زندگیم نشسته بود و برنامه های هیئت رو مدیریت می کرد. اون موقع آسمون خونم مدیر و رییس نبود . یه لباس مشکی بلند به تن می کرد و یه پارچه مشکی به رسم عزاداری مردان آذربایجانی به دور سرش می بست و شال مشکی عزای اشرف اولاد آدم رو به دور گردنش می انداخت و می گفت ما همه خادم این خاندانیم .  چقدر هم با افتخار اینو می گفت ... منم یه گوشه اتاق دست و رو شسته نَشُسته ، نشسته بودم تا برام صبحونه بیارن . حتی مامان خودمم تو آشپزخونه نبود . آبدارچی هیئت داشت سماور بزرگه رو پر آب می کرد . سماوری که از قد اون روزای من بلندتر بود . نمی ذاشتن برم تو .

بعد از خوردن صبحونه می رفتم جلوی ساختمون تا ببینم چه خبره . می دیم که سه تا دیگ بار گذاشتن و دارن ناهار هیئتو درست می کنن . یه دیگ خورشت . دو تا دیگ پلو . زیر دیگ ها هم پر هیزم . برای اینکه شعله آتیش کم بشه و پلو نسوزه یکی یکی هیزمارو از زیر دیگ می کشیدن بیرون .

اون روزا خونمون خونه خودمون نبود . حسینیه بود .

شبم که می شد یه فرش بزرگ جلوی ساختمون پهن بود تا خانوما بیرون بشینن .

دسته عزاداری از مسجد می یومد جلوی خونه ما . اونوقت بود که اون پرچم بزرگه رو جلوی خونه چند نفر می گرفتن و مداح هم می گفت : عزاداران حسینی خوش آمدید خوش آمدید . برای دسته عزاداری اسپند دود می کردن .

دسته سینه زنی و زنجیر زنی با سربندای یا حسین شهید می یومدن خونمون و چقدر اون روزا برای من اون دسته بزرگترین دسته عزاداری بود که دیده بودم .

یه بار که رفتم تو اتاق بزرگه تا ببینم چطوری سینه می زنن ،‌دیدم همه لامپا خاموشه و دستای مرداست که بالا می ره و محکم به سینه هاشون می زنن و میاندار از همه بلندتر و قوی تر بود .

اون روزا من تشنه ترین بودن . نمی دونستم چندتا لیوان شربت از صبح تا شب خوردم ولی تشنه بودم . تشنه تشنه .

وقتی هم که دسته می رفت و غذای نذری پخش می شد و تموم می شد ، با اون شلنگ بزرگه مردا می نشستن و دیگارو می شستن و تکیه میدادن به دیوار . همه کارای هیئت مردونه بود . حتی قند خورد کردنا و سفره پاک کردنا ...


حالا از اون روزا و روزگارا خیلی وقته که می گذره و دیگه سماور از من بلندتر نیست . دیگه می تونم برم

آشپزخونه . می تونم فرش بیرون ساختمونو جارو کنم . می تونم چای بریزم . همه اون کارایی که یه روز مردا انجام می دادن ....


همه روضه ها یه طرف ولی روضه شام غریبان و تنهایی زینب و نبودن محرم و سر بر نیزه ها گذاشتن و آواره کوچه و بازار شدن و ت ح ق ی ر کردن و یه چیز دیگه است ... بی علمدار . بی ارباب ، تنها و تنها ، بشی راوی قصه عشق و دلدادگی . قصه مردی و مردونگی . قصه آب و آبروداری ،‌قصه دلتنگی و دلسپردگی ، قصه بندگی ،‌فقط از یه نفر بر می یاد ... چقدر سخته نامت زینب باشد !


من پای بیرق عزای شما بزرگ شدم آقا ... قد کشیدم ... زیر پرچم عزای شما آرزوهامو گفتم و به اجابت رسیدنشون و دیدم .

یه دوستی می گفت که از یه بزرگی شنیده : هر وقت تو زیارت عاشورا به سلام رسیدین ، به ارباب بی کفن بگین : آقا جان جواب سلاممون امانت باشه پیش شما برای روز حساب ...

السلام علی العشق !



امضا: بانو

بانوی ماه
۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

24 شهریور ،‌ ساعت 9 صبح ،‌ برای همیشه جانان من ، جانِ من رفت .

کسی که بودنش برای من بزرگترین پناه و دل گرمی بود .

کسی که بعد از رفتنش همه دنیا جلوی من یه تنه ایستاد ... تازه اون موقع بود که معنی خیلی چیزا رو فهمیدم .خیلی از حرف ها ... نگاه ها ... لحن ها ...

کسی که چه باشه چه نباشه ،‌ آسمون زندگیه منه .

از افق تا افق ،‌بالا سرت آسمون خداست و تَه نداره

آخر نداره

پایان نداره

برای منم تو هیچ وقتِ هیچ وقت ؛

نه تموم میشی

نه پایان می پذیری

و نه به انتها می رسی


آسمون زندگیم ! جات همیشه بالای سَرَمه .

از ساعت 9 صبح 24 شهریور اون سال ها ،

من

خود

به چشم خویشتن

دیدم

که

جانم

می رود



امضا :‌بانو

بانوی ماه
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام .

پست ثابت من برای روز پناه دل و شناخت دل ...


وَ اَنْتَ رَبّی ، وَ مَلیکُ اَمْری ،

اُشْکُو اِلَیْکَ غُرْبَتی ... *


تو پروردگار من و مالک امور من هستی

به تو از غربت و ذلت خود شکایت می کنم ...

....................................................................

* فرازی از دعای عرفه




امضا :‌ بانو



بانوی ماه
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .

14 شهریور یکی از اون روزایی بود که با کمی چشم پوشی ، می تونی لا به لای یک از روزای آخرین ماه تابستون جاش بدی .

روزی بود که تلخی شهریور رو برات کمی قابل تحمل می کنه .

روزی بود که تو رو متکی کرد به خودت نه به کسی دیگه .

روزی بود که از ته دل آرزو کردم که : ای کاش بودی ...

روزی بود که شیرینیش مثل آب نباتای بچگی ،‌ هر وقت یادش بیفتی ، لبخندش  مهمون لبات می شه و برق خاطره اش ،‌بهت چشمک می زنه


14شهریور : جشن دانش آموختگی دانشجویان دانشگاه شهید بهشتی ...

وقت قرائت سوگند نامه  _ پرت کردن کلاه ها _ انداختن عکس یادگاری _ دیدن دوباره استادهای خوب و راهنما _ همه و همه سنجاق شدن به 14 شهریور 1395



امضا :‌ بانو

بانوی ماه
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .
دوباره شهریور و دوباره رفتن
دوباره شهریور و دوباره دلتنگ شدن


دیروز ، 10 شهریور ، ساعت حدودای 4. 5  صبح ، حاج عمو برای همیشه رفت

رفت تا با یادش زندگی کنیم

رفت تا با خاطره هاش خاطره بازی کنیم

رفت تا با جای خالی ش ، زندگی رو به سر کنیم

رفت

برای همیشه رفت


از دیروز همه خاطره هایی که باهاش داشتم ،‌داره جلوی چشمام رژه می ره .

از صبح زود بلند شدناش برای نماز صبح

از لحن عجیب دعای بعد نماز صبحش

از قد خمیده

از نون تازه گرفتناش

از جای پارک جلوی مغازه اش برای ماشین نگه داشتناش

از ( سلام بالا ) * گفتناش

از  گرفتن دست من  روز از حج اومدنش

از ناراحتی برای پای شکسته من

از توجه به بزرگترا و احترام به اونا توسط کوچیک ترا

از صبوریش

از تو دار بودنش

از ...

از

از همه اینا سخت تر رفتنشه

...

حاج عمو مهربون ما برای همیشه رفت

رفت تا آروم آروم ،‌بی هیچ دری ،‌بی هیچ سختی ، دنیا رو واسه آدمای دنیا گذاشت و

رفت

قدر قدِ خمیده حاج عموها رو بدونیم .

 شهریور تلخه ،‌چه دهمین روزش باشه ،‌چه بیست و چهارمین روز ...

.........................................................................................

* سلام بالا به زبان آذری می شه :‌ سلام فرزندم


امضا :‌بانو

بانوی ماه
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

نمی دونم چند تا از اون گلدونای سفالی قدیمی که توش گل شمعدونی می کاشتن داری؟

گلدونایی که بدون رنگ بودن و ساده 

گلدونایی که با گلای شمعدونی و محبوب شب کنار باغچه ردیف می شن ...


الآن که داشتم گلای تو گلدونای سفالی مون رو آب می دادم ، همین که یه قطره آب چکید روش ، بوی خ ا ک ش بلند شد . اونقدر تشنه این آب بود که با بوی خ ا ک ش همه حیاطمون رو پر کرده بود ...

بوی خاک

بوی گِل

بوی خاطره

چرخش میز سفالگری

تغییر

...

جالبه ؛ منه آدمی زاد هم خمیر مایه م از خاک و گِله .

اما نمی دونم چرا همین که بارون می یاد به جای این که منم مثل گلدونامون بگم که تشنه ی آب و بارونم ؛

چتر می گیرم روی سرم

تا

مبادا

خیس

بشم ....


تو مسافری روان کن ،‌سفری به آسمان کن

تو بجنب پاره پاره ،‌که خدا دهد رهایی

به مقام خاک بودی ، سفری نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی ،‌هله تا به این نپایی

( مولانا)


امضا :‌بانو

بانوی ماه
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام.

از اول شهریور ضربان دلم ، بدجوری ناهماهنگ می زنه ... درست مثل لحظه رفتنت


امضا:‌بانو

بانوی ماه
۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر