نجوای نوزدهم : بیرق عزا
سلام .
اون روزا یادم می یاد . روزایی که با سر و صدای مردای هیئت از اتاق عقبی از خواب یبدار می شدم و می دیدم که در خونه بازه و مردا یکی یکی میان تو و می رن بیرون . می دیدم یه سفره بزرگی گوشه اتاق بزرگه پهنه و یه تخته گوشت چوبی بزرگ هم روش و دور سفره هم یکی دوتا از مردا نشستن و دارن گوشتا رو تیکه تیکه خورد می کنن . گوشه دیگه اتاق یکی داره بلندگو رو تنظیم میکنه و با آمپرفای سرگرمه و هی تو میکروفون فوت می کنه و میگه :یک دو سه امتحان می کنیم_ یک دو سه امتحان می کنیم . بعدش هی تکرار بود که از بلندگوهای جلوی خونه صداش می یومد . گوشه دیگه اتاق بزرگه مداح هیئت داشت برگه هایی که از روش نوحه می خونه نگاه می کرد و دنبال شعراش می گشت . یه استکان آب جوش هم جلوش بود . گاهی هم چندتا از پسرای جوون هم جلوش نشسته بودن تا ازش مداحی یاد بگیرن . مداح هم می گفت : این سه ضربه و .... ولی گوشه دیگه اتاق بزرگه آسمون زندگیم نشسته بود و برنامه های هیئت رو مدیریت می کرد. اون موقع آسمون خونم مدیر و رییس نبود . یه لباس مشکی بلند به تن می کرد و یه پارچه مشکی به رسم عزاداری مردان آذربایجانی به دور سرش می بست و شال مشکی عزای اشرف اولاد آدم رو به دور گردنش می انداخت و می گفت ما همه خادم این خاندانیم . چقدر هم با افتخار اینو می گفت ... منم یه گوشه اتاق دست و رو شسته نَشُسته ، نشسته بودم تا برام صبحونه بیارن . حتی مامان خودمم تو آشپزخونه نبود . آبدارچی هیئت داشت سماور بزرگه رو پر آب می کرد . سماوری که از قد اون روزای من بلندتر بود . نمی ذاشتن برم تو .
بعد از خوردن صبحونه می رفتم جلوی ساختمون تا ببینم چه خبره . می دیم که سه تا دیگ بار گذاشتن و دارن ناهار هیئتو درست می کنن . یه دیگ خورشت . دو تا دیگ پلو . زیر دیگ ها هم پر هیزم . برای اینکه شعله آتیش کم بشه و پلو نسوزه یکی یکی هیزمارو از زیر دیگ می کشیدن بیرون .
اون روزا خونمون خونه خودمون نبود . حسینیه بود .
شبم که می شد یه فرش بزرگ جلوی ساختمون پهن بود تا خانوما بیرون بشینن .
دسته عزاداری از مسجد می یومد جلوی خونه ما . اونوقت بود که اون پرچم بزرگه رو جلوی خونه چند نفر می گرفتن و مداح هم می گفت : عزاداران حسینی خوش آمدید خوش آمدید . برای دسته عزاداری اسپند دود می کردن .
دسته سینه زنی و زنجیر زنی با سربندای یا حسین شهید می یومدن خونمون و چقدر اون روزا برای من اون دسته بزرگترین دسته عزاداری بود که دیده بودم .
یه بار که رفتم تو اتاق بزرگه تا ببینم چطوری سینه می زنن ،دیدم همه لامپا خاموشه و دستای مرداست که بالا می ره و محکم به سینه هاشون می زنن و میاندار از همه بلندتر و قوی تر بود .
اون روزا من تشنه ترین بودن . نمی دونستم چندتا لیوان شربت از صبح تا شب خوردم ولی تشنه بودم . تشنه تشنه .
وقتی هم که دسته می رفت و غذای نذری پخش می شد و تموم می شد ، با اون شلنگ بزرگه مردا می نشستن و دیگارو می شستن و تکیه میدادن به دیوار . همه کارای هیئت مردونه بود . حتی قند خورد کردنا و سفره پاک کردنا ...
حالا از اون روزا و روزگارا خیلی وقته که می گذره و دیگه سماور از من بلندتر نیست . دیگه می تونم برم
آشپزخونه . می تونم فرش بیرون ساختمونو جارو کنم . می تونم چای بریزم . همه اون کارایی که یه روز مردا انجام می دادن ....
همه روضه ها یه طرف ولی روضه شام غریبان و تنهایی زینب و نبودن محرم و سر بر نیزه ها گذاشتن و آواره کوچه و بازار شدن و ت ح ق ی ر کردن و یه چیز دیگه است ... بی علمدار . بی ارباب ، تنها و تنها ، بشی راوی قصه عشق و دلدادگی . قصه مردی و مردونگی . قصه آب و آبروداری ،قصه دلتنگی و دلسپردگی ، قصه بندگی ،فقط از یه نفر بر می یاد ... چقدر سخته نامت زینب باشد !
من پای بیرق عزای شما بزرگ شدم آقا ... قد کشیدم ... زیر پرچم عزای شما آرزوهامو گفتم و به اجابت رسیدنشون و دیدم .
یه دوستی می گفت که از یه بزرگی شنیده : هر وقت تو زیارت عاشورا به سلام رسیدین ، به ارباب بی کفن بگین : آقا جان جواب سلاممون امانت باشه پیش شما برای روز حساب ...
السلام علی العشق !
امضا: بانو