امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

حرف هایی هست که باید زده بشه حرف هایی هم هست که باید شنیده بشه اما ... آرام ،‌همچون نجوا...

و اما اولین و مهمترین نجوا : هرگونه کپی برداری از مطالب "‌ نجوای ماه " بدون ذکر منبع و نویسنده هم ناراحتی و پیگیرد قانونی در این عالم را در پی دارد و هم در سرای باقی ...

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام .

اینکه چون ما گرگ رو نمی خوریم ، اونم نباید ما رو بخوره ...

اینکه چون ما به گرگ حمله نمی کنیم ،‌اونم نباید به ما حمله کنه ...

چه استدلال مسخره ایه .


اینکه توقع داشته باشی همه بدونن که تو این محبت و دوست داشتن رو از روی مهربوبی انجام می دی ؛‌ نه انجام وظیفه ...

اینکه باور یه عده این باشه که لطف مکرر تو ، میشه حق مسلم اونا ...

اینکه با وجود تمام شبکه های اجتماعی ، زحمت ندن به خودشون که با همون پیامک ساده حالتو بپرسن ...

اینکه وقتی می بینیشون ،‌با یه لبخند مصنوعی تو ظاهر و بایه توپ پُر از واژه های حق به جانب ، رو کنن بهت و بگن ، فکر می کردیم دوست نداری باهامون باشی ....

اینکه اگه تصمیم بگیری در برابر رفتارهای غلطشون ، آینه بشی تا زشتی هاشونو ببینن و مثل خودشون رفتارکنی ...

اینکه ...

اینکه ...

اینکه ...

...

 خسته ات می کنه  ...  خسته از همه آدمایِ آهنیِ زنگ زدهِ ناجوش

چقدرم فضای هوای این جور آدما سنگینه .... درست مثل دلای سنگیشون ....



امضا : بانو

بانوی ماه
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام .

دو سال پیش که برای اولین بار به مراسم روز آخر اعتکاف دانشگاه رفتم ،‌ اصلا فکرشو نمی کردم که پاگیر بشم .

خوب یادمه همون دو سال پیش هم به اصرار دو تا از دوستام رفتم . از اونا اصرار که بیا بریم ، روز آخره ، حیفه ، همه دانشجوییم و ... از این حرفا و از من : نه ، دیره ،‌ طول می کشه ، نمی تونم ، شب دیر می رسیم و ... از این حرفا . ولی بالاخره قبول کردم و سه تایی رفتیم مراسم .

اولش اصلا نمی تونستم حرف بزنم . حتی با دو تا از دوستام که تو مراسم هم بودن اصلا صحبت نکردم . زبونم بسته شده بود . مهر سکوت جا خوش کرده بود .

هوا خیلی گرم بود ولی گرمای محیط  رو اصلا حس نمی کردم . انگاری این یخ های منجمد دلم بودن که داشتن آب می شدن . یه جنگ درونی سخت .

یخ هایی که اصلا نور و گرما رو نمی شناختن .

دلی که از گناه و رو سیاهی یخ زده .

حتم دارم به خاطر تابش  خورشید بچه های معتکف بوده . به قدری مهربون و با خدا بودن که دوست داشتی همشونو پیش معبود واسطه کنی .
...

حالا از اون روز و حس و حال سه سال می گذره . طوری نمک گیرش شدم که هر جا باشم باید خودمو برای دعای روز آخر برسونم مسجد دانشگاه و لا به لای معتکفین جا بدم و اسممو پایین برگه بنویسم و منتظر اجابت باشم .

حالا دیگه از اون جمع سه نفری فقط من موندم که می رم . نمی دونم . شاید باید دوستام منو به زورم که شده می بردن .

دیروز روز آخر مراسم اعتکاف بود . رفتم همون طبقه ای که بار اول رفته بودیم . طبقه سوم . بین ستون های اول نشستم . دقیقا همون جای همیشگی . همش بچه ها می اومدن جلو چشمم . تک تکشون . با همون حس و حال همون روزا .

نمی دونم الآن کجا هستن و تو کدوم مراسم دارن دعای ام داوود رو می خونن ولی دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . سکوت و گریه های مریم . لرزش شونه های مهدیه . سجده های الهام و یا دست های رو به آسمون نجمه ....

یاران ! شما ها منو انداختین تو گود و رفتین کنار نشستین .

دعا می کنم هیچ وقت هیچ وقت از میدون بندگی به بیرون پرت نشین .


وقتی دیروز دعا تموم شد ولی گریه ای پشیمونی تمووم نشده بود این نوای "  آمدم ای شاه پناهم بده " دقیقا حرف دل همه بچه هایی بود که اومده بودن تو مراسم و خود حضرت سلطان ، کسی که ضامن اجابت آرزوهامون هست رو پیش خدای خودمون واسطه کردیم تا ضمانتمون رو بکنه .

دل گرمم به پنجره فولاد ...

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی ....

دلتنگ مشهدم .

صحن انقلاب




امام رضا



امضا : بانو

بانوی ماه
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر