امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

حرف هایی هست که باید زده بشه حرف هایی هم هست که باید شنیده بشه اما ... آرام ،‌همچون نجوا...

و اما اولین و مهمترین نجوا : هرگونه کپی برداری از مطالب "‌ نجوای ماه " بدون ذکر منبع و نویسنده هم ناراحتی و پیگیرد قانونی در این عالم را در پی دارد و هم در سرای باقی ...

نجوای بیستم : فاطمه

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ

سلام .

سال سوم راهنمایی . من ردیف دوم کنار دیوار . سر میز .

فاطمه ردیف سوم . کنار دیوار . سر میز .


اولین و آخرین سالی بود که باهم همکلاس بودیم .

دختر ساکت و آروم و مهربون و خنده رویی که خنده روی لباش از صداقت قلب پاک و دل بی ریاش حکایت می کرد .اگه بگم مثل آب زلال بود بیراهه نگفتم .

اولاش زیاد باهم دوست نبودیم . فقط در حد یه همکلاسی . 

+سلام

- سلام 

به همراه کمی احوالپرسی و سوال کردن درباره درسا .

کمی از سال تحصیلی که گذشت فهمیدم فاطمه کلاس زبان می ره و تقریبا داره تافل می گیره . چیزی که اون موقع خیلی بزرگ بود .

کم کم سوالای من درباره درس زبان از فاطمه شروع شد و اون هم با همون خنده همیشگی اش جوابای منو می داد .

کمی که گذشت باهم حرف می زدیم و از  علاقه های همدیگه می پرسیدیم . سوالای دوره نوجونی . سوالایی که الآن برامون فقط خنده از ته دل رو به یادگار گذاشته . 

دیگه تقریبا فقط همکلاسی نبودیم . 

ولی دیگه سال تحصیلی تموم شده بود و امتحانای خرداد رو هم دادیم که فاطمه بهم گفت که دبیرستان جای دیگه ای اسم نوشته و نمی تونیم پیش هم باشیم . اولش کمی ناراحت شدم . نمی دونم .اصلا شاید هیچ حسی نداشتم . ولی امتحانای سال اول دبیرستان بود که دیدم فاطمه تو حیاط مدرسه نشسته و اومده بود تا منو و با چندتا از بچه های دیگه رو ببینه . اولش اصلا باورم نشد که خودشه . اول صبح . استرس امتحان ... بعد یهو چهره آروم و خنده فاطمه جلوی چشات ظاهر بشه . کمی حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم . ولی دوباره فاطمه رفت . رفت و رفت و رفت ... دیپلم گرفتیم همدیگه رو دیگه ندیدیم .

دانشگاه قبول شدیم همدیگه رو دیگه ندیدیم .

تا اینکه یکی از روزای خوب زمستونی خدا ، از خطی ناشناس برام پیام اومد . فاطمه بود . با یه دنیا ذوق و شوق که دوباره هست . شاید قد روزای مدرسه ذوق دیدنشو داشتم . از لابه لای پیاماش چهره مهربونشو می دیدم . از اون موقع که بهم پیام داد تا به امروز شاید نزدیک هفت سال می گذره ولی هنوز نشده که این ندیدن های نزدیک به ده ساله رو تموم کنیم و دستای همدیگه رو محکم بگیریم و فقط همدیگه رو نگاه کنیم .حتم دارم حتی پلک هم نمی زنیم . 

چند بار قرار شد قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم ولی هربار اتفاقی ، برنامه ای  پیش اومد و نشد ... تا اینکه چند روز پیش خبر دار شدم که برای همیشه رفتن یزد ... دلم کاسه آب یخی شد که ریخت ....


دوستی من و فاطمه فقط از نظر شمارش روزهای تقویمی یه نُه ماه سال تحصیلی بود ولی از نظر شمارش روزهای دلتنگی شاید برگرده به قدم زدن های پاییزی رو برگ های درخت چنار کنار خیابون تنهایی . علاقه و دوستی من و فاطمه هم زمان نداره .


فاطمه ! دوست عزیزم ... 

یار شفیق و رفیقم ...

همراه روزای دلتنگی ...

همراز رازهای سر به مهر 

هر جا هستی 

بدون که دلم 

دلتنگ چشمای مهربون و لبخند آرومت هست ...

نجوای بیستم تقدیم به کسی که تو رفاقت نمره بیست رو گرفته ....



امضا : بانو 

۹۵/۰۷/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی ماه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی