امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

شباهنگام ؛ به آسمان نگاه کن ...

امشب ای ماه ...

حرف هایی هست که باید زده بشه حرف هایی هم هست که باید شنیده بشه اما ... آرام ،‌همچون نجوا...

و اما اولین و مهمترین نجوا : هرگونه کپی برداری از مطالب "‌ نجوای ماه " بدون ذکر منبع و نویسنده هم ناراحتی و پیگیرد قانونی در این عالم را در پی دارد و هم در سرای باقی ...

سلام .

خیلی مواقع فکر می کنیم کسی که پشت فرمون آخرین مدل یه ماشین نشسته ، آدم خیلی با کلاسیه و یا خانمی که با زیباترین شکل ممکن خودشو آراسته و از کنارمون عبور می کنه خیلی خوش صحبته ،‌ یا هزاران هزار آدم دیگه ای که هرروز تو سطح شهر و کنارمون می بینیم ،‌باید حتما خیلی محترم و با فرهنگ و با شخصیت باشن ... اما  وقتی تو شرایط سخت و واقعی قرار میگیری و برخوردی که می کنن رو می بینی ، دو تا چشم داری ،‌ دو تا چشم دیگه هم قرض می کنی تا هیچ وقت این صحنه رو فراموش نکنی یادت نره و دو تا گوش هم اضافه می کنی تا قشنگ بشنوی که کسی که داره الآن اینطور وقیحانه صحبت می کنه و حرف می زنه ، همون خانم یا آقای محترم چند لحظه پیش  ذهنت هستن .

از آدمایی که هیچ چیزی واسه از دست دادن " ندارن "‌باید ترسید .


امضا : بانو

بانوی ماه
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام .

بعد شبای قدر زندگی هر کسی از نو شروع می شه .

از نو سرنوشتش رقم می خوره

از نو پرونده عمرش باز می شه

ولی

برای خیلی ها هم ،‌ شبای قدر تصمیمای اساسی درباره زندگیشون ،‌ سرنوشتشون ،‌ عمرشون گرفته می شه .

برای خیلی ها شب بیست و سوم پایین برگه عمرشون ، بودن یا نبودنشون امضا می خوره. این که باشن یا نباشن . اینکه رفتنشون بهتره یا موندنشون .....

اینکه ...

نمی دونم .

کلا چند سالی می شه که بعد آخرین شب قدر ،‌ زندگی معنای تازه ای برام پیدا می کنه . اینکه دوباره فرصت داری . اینکه دفتر جدید و خط خطی نکنم . اینکه برام چی رقم خورده و چی امضا شده .


ششم شوال به روزهای قمری روزیه که تو رفتی . روزیه که پر کشیدی . روزیه که زندگی فصل جدیدی از خودش رو بهم نشون داد : فصل بی تو بودن ،


چه به تاریخ قمری ،‌ چه به روزشمار شمسی ؛ از وقتی رفتی زمزمه دلم اینه :‌ این دل را بی تو قرار نیست ....


امضا :‌بانو

بانوی ماه
۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

حضرت عاشق ،‌ امام صادق علیه السلام می فرمایند :

مقدّرات در شب نوزدهم تعیین ، در شب بیست و یکم تأیید و در شب بیست و سوم ماه [رمضان] امضا می‏شود ...
.
.
.
تو مقدرات ما چی نوشته شده ،‌ کسی نمی دونه جز خودش ... ولی یه چیزی رو خوب می دونم . اینکه مقدرات من و تو همون آرزوهامونه ، زندگی مونه ،‌ دلتنگی هامونه ،‌ قرارْ گرفتنِ دل های بیقرارمونه ، ... همه و همه اینها توش نوشته شده . خدا کنه که پایین همه این مقدرات ، امضای حضرت " پدر " باشه ...     
السلام علیک یا ساقی    من علیک السلام می خواهم


امضا : حضرت پدر
( ان شاءالله )


بانو
بانوی ماه
۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 " سلام .

بیا که خیلی وقته منتظرتم . " *


سلام .

حتم دارم وقتی عباس این حرفو دم گوشت زده ، دلت برای شنیدن صداش و دیدن دوباره چشم هاش پر کشید .

صدیقه حکمت به جانان  جانانش رسید ... همش یه صحبت از ایشون جلوی چشمای دلمه و هی بهم تلنگر می زنه . وقتی از خاطرات شهید بابایی صحبت می کردن و روزهای بدون او ، می گفتند که بعد از گذشت این همه سال نشده که حتی یک شب ، شباهنگام ، موقع خواب ،بالشتم خیس نشده باشه .


بالاخره خودت هم مثل عباس رفتی پیش خدا ... سلام . پرواز خوش گذشت


* این صحبت به گمان من ،‌شاید اولین حرف شهید عباس بابایی به همسرش باشد ؛‌ وقتی که از زمین پر کشید



امضا : بانو


بانوی ماه
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام .

اینکه چون ما گرگ رو نمی خوریم ، اونم نباید ما رو بخوره ...

اینکه چون ما به گرگ حمله نمی کنیم ،‌اونم نباید به ما حمله کنه ...

چه استدلال مسخره ایه .


اینکه توقع داشته باشی همه بدونن که تو این محبت و دوست داشتن رو از روی مهربوبی انجام می دی ؛‌ نه انجام وظیفه ...

اینکه باور یه عده این باشه که لطف مکرر تو ، میشه حق مسلم اونا ...

اینکه با وجود تمام شبکه های اجتماعی ، زحمت ندن به خودشون که با همون پیامک ساده حالتو بپرسن ...

اینکه وقتی می بینیشون ،‌با یه لبخند مصنوعی تو ظاهر و بایه توپ پُر از واژه های حق به جانب ، رو کنن بهت و بگن ، فکر می کردیم دوست نداری باهامون باشی ....

اینکه اگه تصمیم بگیری در برابر رفتارهای غلطشون ، آینه بشی تا زشتی هاشونو ببینن و مثل خودشون رفتارکنی ...

اینکه ...

اینکه ...

اینکه ...

...

 خسته ات می کنه  ...  خسته از همه آدمایِ آهنیِ زنگ زدهِ ناجوش

چقدرم فضای هوای این جور آدما سنگینه .... درست مثل دلای سنگیشون ....



امضا : بانو

بانوی ماه
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام .

دو سال پیش که برای اولین بار به مراسم روز آخر اعتکاف دانشگاه رفتم ،‌ اصلا فکرشو نمی کردم که پاگیر بشم .

خوب یادمه همون دو سال پیش هم به اصرار دو تا از دوستام رفتم . از اونا اصرار که بیا بریم ، روز آخره ، حیفه ، همه دانشجوییم و ... از این حرفا و از من : نه ، دیره ،‌ طول می کشه ، نمی تونم ، شب دیر می رسیم و ... از این حرفا . ولی بالاخره قبول کردم و سه تایی رفتیم مراسم .

اولش اصلا نمی تونستم حرف بزنم . حتی با دو تا از دوستام که تو مراسم هم بودن اصلا صحبت نکردم . زبونم بسته شده بود . مهر سکوت جا خوش کرده بود .

هوا خیلی گرم بود ولی گرمای محیط  رو اصلا حس نمی کردم . انگاری این یخ های منجمد دلم بودن که داشتن آب می شدن . یه جنگ درونی سخت .

یخ هایی که اصلا نور و گرما رو نمی شناختن .

دلی که از گناه و رو سیاهی یخ زده .

حتم دارم به خاطر تابش  خورشید بچه های معتکف بوده . به قدری مهربون و با خدا بودن که دوست داشتی همشونو پیش معبود واسطه کنی .
...

حالا از اون روز و حس و حال سه سال می گذره . طوری نمک گیرش شدم که هر جا باشم باید خودمو برای دعای روز آخر برسونم مسجد دانشگاه و لا به لای معتکفین جا بدم و اسممو پایین برگه بنویسم و منتظر اجابت باشم .

حالا دیگه از اون جمع سه نفری فقط من موندم که می رم . نمی دونم . شاید باید دوستام منو به زورم که شده می بردن .

دیروز روز آخر مراسم اعتکاف بود . رفتم همون طبقه ای که بار اول رفته بودیم . طبقه سوم . بین ستون های اول نشستم . دقیقا همون جای همیشگی . همش بچه ها می اومدن جلو چشمم . تک تکشون . با همون حس و حال همون روزا .

نمی دونم الآن کجا هستن و تو کدوم مراسم دارن دعای ام داوود رو می خونن ولی دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . سکوت و گریه های مریم . لرزش شونه های مهدیه . سجده های الهام و یا دست های رو به آسمون نجمه ....

یاران ! شما ها منو انداختین تو گود و رفتین کنار نشستین .

دعا می کنم هیچ وقت هیچ وقت از میدون بندگی به بیرون پرت نشین .


وقتی دیروز دعا تموم شد ولی گریه ای پشیمونی تمووم نشده بود این نوای "  آمدم ای شاه پناهم بده " دقیقا حرف دل همه بچه هایی بود که اومده بودن تو مراسم و خود حضرت سلطان ، کسی که ضامن اجابت آرزوهامون هست رو پیش خدای خودمون واسطه کردیم تا ضمانتمون رو بکنه .

دل گرمم به پنجره فولاد ...

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی ....

دلتنگ مشهدم .

صحن انقلاب




امام رضا



امضا : بانو

بانوی ماه
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام .

همیشه به این روز که می رسیدیم ،‌ از چند دقیقه قبل ترش شبکه های تلویزیون رو عوض می کردی تا ببینی کدوم شبکه ،‌ مراسم رو زنده و مستقیم نشون می ده . بعد از گذشت سال ها هم هنوز پیگیر بودی که ببینی دستاورد امسال بچه ها چیه . هنوز هم وقتی برنامه شروع میشه ،‌ چنان دقت می کنی و حواست رو جمع ، که اصلا یادت می ره  الآن تو خونه نشستی و در میدون نیستی .

حس اینکه هنوز هم خودتو یه نیروی آماده باش میدونستی همیشه و همیشه برام جذابیت داشته .

منم برای اینکه تو این جذابیت و جذبه و احساست شریک بشم ازت می خواستم  برام از عنوان ها و درجه ها بگی . از این که هر کدوم از این لباس ها و رنگ ها چه معنا و مفهومی دارن . از اینکه هر ستاره به چه معناست ...

و من هم برای اینکه هر سال از تو این سوال ها رو بپرسم تا تو بهم جواب بدی ،‌ اصلا به حافظه نمی سپردم . هر سال این سوال های من بود و هر سال جواب های سنجیده تو . هر سال علامت سوال های من بود و هر سال نقطه به نقطه توضیح دادن تو ...

حالا از اون روزها و لحظه ها خیلی می گذره . و تو دیگه پیش من نیستی . ولی من فهمیدم که امیر شدن به تعداد ستاره های روی دوش نیست . چه بسا ستاره های تو آسمونی که هر کدوم ازاین مردان بی ادعا دارند بیشتر از اونی هست که رو شونه ها جا بشه و بنشینه .

چه ستاره بارونی شده . حتم دارم اونی که بیشتر از همه داره بهم چشمک می زنه از بقیه ستاره ها آشناتره ... سلام ...


امیرم !

فرمانده دلم ! بلند آسمان جایگاهت ...


امضا :‌بانو

بانوی ماه
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...

امام معصوم حضرت باقرالعلوم می فرمایند : هر مومنی را که دوست دارید ، او را از آمدن ماه رجب آگاه کنید .

کلا سفر و مسافرت به هر نیتی که باشد ، آدمی را به وجد می آورد . چه از زمان بچگی و دوران دبستان که اردوهای یه روزه مدرسه برامون حکم مسافرت رو  داشتن ، چه اردوها و سفرهای دانشجویی که می روی تا بجویی آنچه را که تا حالا نجوییده بودی .

قرارمان رفتن به شهر و دیار کریمان , عالِمان عامِل به علم ، قم بود . وعده همگی ساعت 6:30 بود . برق و نشاط شادی و خوشحالی از تجربه مسافرت یک روزه از چشمانمان پیدا بود . تقریبا همه خوش قولی کرده و سر ساعت رسیدند ( آدم باید خوش قول باشد ) .

وقتی معتقد باشی که مسیر هم جزئی از مسافرت به حساب می آید ، با استارت زدن آقای راننده ، استارت خوراکی و بحث شیرین خوردن و خاطره سازی و خوش گذرانی هم آغاز می شود . توجه داشته باشید که همگی یه صبحانه کوچیک در منزل و یا خوابگاه میل کرده بودیم ولی باز گرسنه خوراکی های توی راه بودیم . یکی از عواملی که باعث می شه مزه خوشمزه مسافرت در خاطره آدم بمونه ، داشتن یه همسفر خوبه که خدا رو شکر در این سفر از آن بی بهره نبودیم و متقابلا دوستان هم از حضور ما بی نصیب نماندند .

گرمای نان تازه دلگرممان کرد به  بودن دوستان خوب و همراهان محترم . همگی به صرف نان و گوجه و خیار و پنیر دعوت بودیم . تجربه لقمه گرفتن در حین حرکت ماشین توانایی آدم رو بالا می بره برای روزهای سخت .

خیلی از ماها و حتی خود من شاید وقتی اسم یکی از عالمان و عارفان راه حق را می شنویم ، در وهله اول شاید ذهنمان به همان عبادت و سلوکشان معطوف شود اما وقتی کمی لابه لای برگ های عمرشان قدم می زنی ، عطر خوشبوی بندگی را استشمام می کنی . حضرت سید شهاب الدین مرعشی نجفی هم یکی از آن بندگان پاک حضرت دلدار بودند . شخصیتی که عمر پر برکت و شریف خود ر ا صرف جمع آوری نسخ خطی کردند و آنها را در مجموعه ای گرد آوردند . عالمی که برای تهیه هر کدام از آنها ، سختی را به جان خریدند . بنا به فرمایش خود حضرت و یادداشت هایی که در ابتدای نسخه ها و کتاب ها نوشتند ، بیان کردند که فلان کتاب را به ازای دو ماه روزه قضا بدست آوردم و یا این کتاب را در ازای دوسال نماز قضا تهیه کردم . تهیه بیش از چهل هزار نسخه کار یک روز و یک ماه نیست . ایشون از سن 23 سالگی به جمع آوری گنجینه پُر گنج روی آوردند و زندگی خود را وقف این کار کردند . چقدر آدمی می تواند فعل آدمیت و انسانیت را در خود به بالفعل تبدیل و نزدیک کند که برای منزل آخرت هم ، همجواری با کریمه اهب بیت را نپذیرند و وصیت کنند که پیکرشان را در زیر پای جویندگان علم و حقیقت ، که به کتابخانه خود در رفت و آمد بودند ، به خاک بسپارند و در آسمان آرام گیرند و همچون شهابی پر نور ، در آسمان علم و کتاب و حفاظت بدرخشند و تلنگری باشد برای من و امثال من که ندانسته چطور بهارهای سبز عمر را به پاییز هزاررنگ رساندیم ؟ تلنگری باشد برای اینکه حواسمان را پرت بیهوده های زندگی نکنیم و جمع آن آن کنیم که در برایبر این گنجینه علم ، مسئولیم .

همانطور که مرد خدا ، آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی بر خود لازم می دانسته که با جان و دل از آنها نگه داری و پاسداری کند ، حال وظیفه من و امثال من است که قدر و ارزش و منزلت آن را بدانیم . منی که بدانم چه تاریخی رو به روی من است ؟ هر کدام از آنها چه شرح حالی داشه اند .. اگر از حالا هم شروع کنیم به نگهبانی و نگهداری چه بسا که عمر دنیایی کفاف ندهد ...


آقا سید شهاب الدین مرعشی نجفی ! شما که اعتقاد داشتین خاک پای جویندگان علم مقدس و پاک است ، برای من و دوستان من و همه کسانی که پا در این راه گذاشته اند دعا کنید . دعا کنید تا فردا ، روز دیدار ، چهره هایمان از کم گذاشتن ها و کم کاری هایمان خجل نباشد ...

برای تایید در ثابت قدم بودنمان ، پا درصحن پُر امید اخت الرضا گذاشتیم . آخ که چه کرامتی دارند این خاندان ... همین که پا در حیاط می گذاری ، حیات می یابی . سیراب می شوی از کرامت و کریم بودن ... حال دل با تو گفتنم هوس است ....

اصلا همین که نیت سفر پیش آمد ، یعنی اینکه دعوت شدی ... خوشا به حال ما ... همینکه می خواهی از دلتنگی سر به بالا بگیری ، نور امید به تو از لا به لای آینه های هزار تکه ، لبخند می زنه . چرا که ناامیدی و ناراحتی اذن دخول ندارند . فقط کافیه که سیم دل و جانت وصل شود ، دخیل ضریح کریمه اهل بیت شود ، دیگر مطمئن باش که ناامیدی و غصه ، راه خانه ات را پیدا نمی کند ..

چقدر غروب روز دوشنبه اول رجب المرجب 1436 هجری قمری پر امید است .


.........

سلام .

این سفرنامه مربوط میشه به سفر سال گذشته به شهر قم .

سفری که با همه سفرهای قبلیم متفاوته . جنس زیارتش فرق می کرد ...

بی نهایت دلتنگ ایوان آینه هستم بانو ....



امضا : بانو

بانوی ماه
۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام .
چهارم  پنجم عید بود که رفتم سراغ خلوت نشین .
با بی حوصلگی هم رفتم . اصلا حوصله خودمو نداشتم . دلم می خواست خدا از عرش بیاد پایین و روبه روم بشینه و منم ، تند و تند همش غُر بزنم . می دونستم که غُرهامم الکیه و خودمم حوصله اون همه غر رو نداشتم .
ولی دل است دیگر . اگر نگیرد و تنگ نشود و شکوه نکند و غُر نزدند که نمی شود .
می خواست ناز کنه و دلبری .

این جور مواقع که دلتنگ می شم و دلم هوای آسمون رو می کنه ،‌ همنشین شدن با خلوت نشین کمی آرومم می کنه .
روزایی که دلت برای دلِ تنهات ،‌ می سوزه
روزایی که می خوای دستتو رو دلت بکشی که : جانا ! این نیز بگذرد .

دل است دیگر ... دلش کمی خدا می خواهد .
یادمه وقتی دیوان خلوت نشین رو تو دستم گرفتم و به شاخه نباتش قسم دادم و قرآن تو سینه اش را شاهد گرفتم ،‌ همین که دستم رفت تا صفحه ای رو انتخاب کنه ،‌ گفتم : تو رو خدا یه فال خوب ،‌ یه حال خوب دلم می خواد .
فقط یه حال خوب ...
وقتی که غزل انتخابی رو دیدم ،‌حقیقتش کمی تعجب کردم . هیچوقت نشده بود که برام این غزل بیاد . حقیقتش زیادم خوشم نمی یومد .
ولی وقتی دیدم این غزل انتخاب شده ،‌ گفتم حتما چیزی برای گفتن داره .
شروع کردم به خواندنش :

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل

ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل

تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
برروی مه افتاد که شد حل مسائل

خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت
ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل

می نوش و جهانبخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

دور فلکی یکسره بر منهج عدلست
خوش باش که ظالم نبرد راه بمنزل

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل

...

فقط خدا می دونه که بعداز خوندن این غزل ، چه آرامشی گرفتم .
دلم قرا گرفت .. قرار پیدا کرد ...
حسی که از تمام این غزل گرفتم یک طرف ؛ ولی بیتی که امیدوارم کرد به این که هست ، به این که می بینه و به اینکه هوامو داره این بیت بود : خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت   ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل

خورشید نگاهت همیشه تابان ای جان جهان ...

امضا : بانو
بانوی ماه
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام .

نمی دونم قصه آش نذری عزای مادر از کجا شروع شد . حتی نمی دونم الآن دقیقا چند ساله که این نذری برپاست ، ولی می دونم که خیلی وقته دلم رشته به رشته این آش گره خورده .

با اینکه از بچگی پای دیگ نذری بزرگ شدم ولی نمی دونم چرا نسبت به این نذری حس غریبی دارم . حسی که سلول به سلول منو درگیر خودش می کنه .

می دونم که خود حضرت مادر ، گرمای آتیش این نذری رو تو دلم روشن کرده .

چند باری به خورشید خونه ( مامان جانم ) گفتم که دلم می خواد تو اون دیگ بزرگه واسه حضرت مادر آش بپزیم . اونوقت مامان با یه حس قوی و ذوقی که تو چشاشه ، رو می کنه بهمو می گه : می دونی اون دیگ چند کیلو سبزی می خواد ؟؟!! حداقل 20 کیلو . اما بعدش با یه آرامش و باوری که 20 کیلو سبزی که چیزی نیست ،‌ رو می کنه بهمو و دستاشو می یاره بالا و می گه : ان شاءالله خود حضرت مادر کمک کنه ،‌ُ سال دیگه تو اون دیگ آش درست می کنیم .

مامان چنان با باور و اعتقاد می گه که انگاری الآن داره 20 کیلو رو می پزه .


فردا صبح آتیش آش رشته نذری روشن می شه .الهی به حق حضرت مادر نور اجابت آرزوهاتون ، آرزوهامون به برکت آمین حضرت مادر  روشن بشه ...


امضا : بانو

بانوی ماه
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر