نجوای چهارم : حافظانه
شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ
سلام .
چهارم پنجم عید بود که رفتم سراغ خلوت نشین .
با بی حوصلگی هم رفتم . اصلا حوصله خودمو نداشتم . دلم می خواست خدا از عرش بیاد پایین و روبه روم بشینه و منم ، تند و تند همش غُر بزنم . می دونستم که غُرهامم الکیه و خودمم حوصله اون همه غر رو نداشتم .
ولی دل است دیگر . اگر نگیرد و تنگ نشود و شکوه نکند و غُر نزدند که نمی شود .
می خواست ناز کنه و دلبری .
این جور مواقع که دلتنگ می شم و دلم هوای آسمون رو می کنه ، همنشین شدن با خلوت نشین کمی آرومم می کنه .
روزایی که دلت برای دلِ تنهات ، می سوزه
روزایی که می خوای دستتو رو دلت بکشی که : جانا ! این نیز بگذرد .
دل است دیگر ... دلش کمی خدا می خواهد .
یادمه وقتی دیوان خلوت نشین رو تو دستم گرفتم و به شاخه نباتش قسم دادم و قرآن تو سینه اش را شاهد گرفتم ، همین که دستم رفت تا صفحه ای رو انتخاب کنه ، گفتم : تو رو خدا یه فال خوب ، یه حال خوب دلم می خواد .
فقط یه حال خوب ...
وقتی که غزل انتخابی رو دیدم ،حقیقتش کمی تعجب کردم . هیچوقت نشده بود که برام این غزل بیاد . حقیقتش زیادم خوشم نمی یومد .
ولی وقتی دیدم این غزل انتخاب شده ، گفتم حتما چیزی برای گفتن داره .
شروع کردم به خواندنش :
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
برروی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت
ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
می نوش و جهانبخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی یکسره بر منهج عدلست
خوش باش که ظالم نبرد راه بمنزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
...
فقط خدا می دونه که بعداز خوندن این غزل ، چه آرامشی گرفتم .
دلم قرا گرفت .. قرار پیدا کرد ...
حسی که از تمام این غزل گرفتم یک طرف ؛ ولی بیتی که امیدوارم کرد به این که هست ، به این که می بینه و به اینکه هوامو داره این بیت بود : خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل
خورشید نگاهت همیشه تابان ای جان جهان ...
امضا : بانو
چهارم پنجم عید بود که رفتم سراغ خلوت نشین .
با بی حوصلگی هم رفتم . اصلا حوصله خودمو نداشتم . دلم می خواست خدا از عرش بیاد پایین و روبه روم بشینه و منم ، تند و تند همش غُر بزنم . می دونستم که غُرهامم الکیه و خودمم حوصله اون همه غر رو نداشتم .
ولی دل است دیگر . اگر نگیرد و تنگ نشود و شکوه نکند و غُر نزدند که نمی شود .
می خواست ناز کنه و دلبری .
این جور مواقع که دلتنگ می شم و دلم هوای آسمون رو می کنه ، همنشین شدن با خلوت نشین کمی آرومم می کنه .
روزایی که دلت برای دلِ تنهات ، می سوزه
روزایی که می خوای دستتو رو دلت بکشی که : جانا ! این نیز بگذرد .
دل است دیگر ... دلش کمی خدا می خواهد .
یادمه وقتی دیوان خلوت نشین رو تو دستم گرفتم و به شاخه نباتش قسم دادم و قرآن تو سینه اش را شاهد گرفتم ، همین که دستم رفت تا صفحه ای رو انتخاب کنه ، گفتم : تو رو خدا یه فال خوب ، یه حال خوب دلم می خواد .
فقط یه حال خوب ...
وقتی که غزل انتخابی رو دیدم ،حقیقتش کمی تعجب کردم . هیچوقت نشده بود که برام این غزل بیاد . حقیقتش زیادم خوشم نمی یومد .
ولی وقتی دیدم این غزل انتخاب شده ، گفتم حتما چیزی برای گفتن داره .
شروع کردم به خواندنش :
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
برروی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت
ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
می نوش و جهانبخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی یکسره بر منهج عدلست
خوش باش که ظالم نبرد راه بمنزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
...
فقط خدا می دونه که بعداز خوندن این غزل ، چه آرامشی گرفتم .
دلم قرا گرفت .. قرار پیدا کرد ...
حسی که از تمام این غزل گرفتم یک طرف ؛ ولی بیتی که امیدوارم کرد به این که هست ، به این که می بینه و به اینکه هوامو داره این بیت بود : خورشید چو آنخال سیه دید بدل گفت ای کاش که من بودمی آن هندوی مقبل
خورشید نگاهت همیشه تابان ای جان جهان ...
امضا : بانو
۹۵/۰۱/۱۴