نجوای چهاردهم :تولد زمین
سلام
نمی دونم چند تا از اون گلدونای سفالی قدیمی که توش گل شمعدونی می کاشتن داری؟
گلدونایی که بدون رنگ بودن و ساده
گلدونایی که با گلای شمعدونی و محبوب شب کنار باغچه ردیف می شن ...
الآن که داشتم گلای تو گلدونای سفالی مون رو آب می دادم ، همین که یه قطره آب چکید روش ، بوی خ ا ک ش بلند شد . اونقدر تشنه این آب بود که با بوی خ ا ک ش همه حیاطمون رو پر کرده بود ...
بوی خاک
بوی گِل
بوی خاطره
چرخش میز سفالگری
تغییر
...
جالبه ؛ منه آدمی زاد هم خمیر مایه م از خاک و گِله .
اما نمی دونم چرا همین که بارون می یاد به جای این که منم مثل گلدونامون بگم که تشنه ی آب و بارونم ؛
چتر می گیرم روی سرم
تا
مبادا
خیس
بشم ....
تو مسافری روان کن ،سفری به آسمان کن
تو بجنب پاره پاره ،که خدا دهد رهایی
به مقام خاک بودی ، سفری نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی ،هله تا به این نپایی
( مولانا)
امضا :بانو