نجوای بیست و سوم : آلزایمر
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ
سلام .
چندروز پیش چهلم خان دایی بود .
دایی بزرگه خورشید خونه ...
پیرمردی قدبلند و آروم . زیاد اهل صحبت کردن نبود ... ساکت
دوسال پیش که دیدمش تقریبا کسی رو نمی شناخت ... اگه چیزی هم یادش بود از قدیما بود ... از خواهر و برادراش ... از قصه های دور .
ولی فقط یه حرفی رو دائما تکرار می کرد. اونم یه دوبیتی درباره روضه حضرت ارباب ... چیزی که نه یادش رفته بود و نه فراموشش کرده بود .با سوز هم می خوند .
به روزای پیری که فکر می کنم ، اگه یه روزی منم آلزایمر گرفتم و کسی رو نشناختم چه کنم ؟!!!
اگه فقط یه حرفی تو پستوی ذهنم جا خوش کرده باشه و یادم مونده باشه ، اون حرف چیه ؟
خیلی سخت و تلخه
دعا کنید حرفا و عکسا و تصویرهای خوبی یادم بمونه ...
امضا : بانو
۹۵/۰۸/۰۴