سلام .
دو سال پیش که برای اولین بار به مراسم روز آخر اعتکاف دانشگاه رفتم ، اصلا فکرشو نمی کردم که پاگیر بشم .
خوب یادمه همون دو سال پیش هم به اصرار دو تا از دوستام رفتم . از اونا اصرار که بیا بریم ، روز آخره ، حیفه ، همه دانشجوییم و ... از این حرفا و از من : نه ، دیره ، طول می کشه ، نمی تونم ، شب دیر می رسیم و ... از این حرفا . ولی بالاخره قبول کردم و سه تایی رفتیم مراسم .
اولش اصلا نمی تونستم حرف بزنم . حتی با دو تا از دوستام که تو مراسم هم بودن اصلا صحبت نکردم . زبونم بسته شده بود . مهر سکوت جا خوش کرده بود .
هوا خیلی گرم بود ولی گرمای محیط رو اصلا حس نمی کردم . انگاری این یخ های منجمد دلم بودن که داشتن آب می شدن . یه جنگ درونی سخت .
یخ هایی که اصلا نور و گرما رو نمی شناختن .
دلی که از گناه و رو سیاهی یخ زده .
حتم دارم به خاطر تابش خورشید بچه های معتکف بوده . به قدری مهربون و با خدا بودن که دوست داشتی همشونو پیش معبود واسطه کنی .
...
حالا از اون روز و حس و حال سه سال می گذره . طوری نمک گیرش شدم که هر جا باشم باید خودمو برای دعای روز آخر برسونم مسجد دانشگاه و لا به لای معتکفین جا بدم و اسممو پایین برگه بنویسم و منتظر اجابت باشم .
حالا دیگه از اون جمع سه نفری فقط من موندم که می رم . نمی دونم . شاید باید دوستام منو به زورم که شده می بردن .
دیروز روز آخر مراسم اعتکاف بود . رفتم همون طبقه ای که بار اول رفته بودیم . طبقه سوم . بین ستون های اول نشستم . دقیقا همون جای همیشگی . همش بچه ها می اومدن جلو چشمم . تک تکشون . با همون حس و حال همون روزا .
نمی دونم الآن کجا هستن و تو کدوم مراسم دارن دعای ام داوود رو می خونن ولی دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . سکوت و گریه های مریم . لرزش شونه های مهدیه . سجده های الهام و یا دست های رو به آسمون نجمه ....
یاران ! شما ها منو انداختین تو گود و رفتین کنار نشستین .
دعا می کنم هیچ وقت هیچ وقت از میدون بندگی به بیرون پرت نشین .
وقتی دیروز دعا تموم شد ولی گریه ای پشیمونی تمووم نشده بود این نوای " آمدم ای شاه پناهم بده " دقیقا حرف دل همه بچه هایی بود که اومده بودن تو مراسم و خود حضرت سلطان ، کسی که ضامن اجابت آرزوهامون هست رو پیش خدای خودمون واسطه کردیم تا ضمانتمون رو بکنه .
دل گرمم به پنجره فولاد ...
هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی ....
دلتنگ مشهدم .
صحن انقلاب
امضا : بانو